مجنون لیلی
یک شبی مجنون نمازش را شکست...
بی وضو در کوچه ی لیلا نشست!....
گفت یا رب از چه خوارم کرده ای،
بر صلیب عشق دارم کرده ای!!!
مرد این بازیچه دیگر نیستم،
این تو و لیلای تو ... من نیستم!!!
گفت : دیوانه لیلایت منم،
در رگت پنهان و پیدایت منم...
سالها با جور لیلا ساختی...
من کنارت بودم و نشناختی!!!