سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت
تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت
سوز دل بین که ز بس آتش اشکم دل شمع دوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوخت
آشنایی نه غریب است که دلسوز من است چون من از خویش برفتم دل بیگانه بسوخت
خرقه زهد مرا آب خرابات ببرد خانه عقل مرا آتش میخانه بسوخت
چون پیاله دلم از توبه که کردم بشکست همچو لاله جگرم بی می و خمخانه بسوخت
ماجرا کم کن و بازآ که مرا مردم چشم خرقه از سر به درآورد و به شکرانه بسوخت
ترک افسانه بگو حافظ و می نوش دمی که نخفتیم شب و شمع به افسانه بسوخت
عجب شعر قشنگی بود آقای بهادری٬واقعا بعداز کلی ادبیات خوندن درکش کردم(هنوز یه دور نکردم)
غلام ادبتیم
گفتی ادبیات...
چقد خوبه ادم بیخیال باشه
ادبیاتو که هنوز نصفشم نخونذم! تازه جمعه هم زبان! وااای
الانم که دیگه زدم رگ بیخیالی...
خوش به حال اونایی که خوندن
نه زیادم خوش به حالشون نیست
همونایی هم که خوندن چیزی نفهمیدن