classmate

همکلاسی

classmate

همکلاسی

تنها راه رسیدن


دو خط موازی

دو خط موازی زائیده شدند . پسرکی در کلاس درس آنها را روی کاغذ کشید.

آن وقت دو خط موازی چشمشان به هم افتاد .
و در همان یک نگاه قلبشان تپید .
و مهر یکدیگر را در سینه جای دادند .

خط اولی گفت :
ما میتوانیم زندگی خوبی داشته باشیم .
و خط دومی از هیجان لرزید .
خط اولی گفت و خانه ای داشته باشیم در یک صفحه دنج کاغذ .
من روزها کار میکنم.میتوانم بروم خط کنار یک جاده دور افتاده و متروک شوم ، یا خط کنار یک نردبام .

خط دومی گفت : من هم میتوانم خط کنار یک گلدان چهار گوش گل سرخ شوم ، یا خط کنار یک نیمکت خالی در یک پارک کوچک و خلوت .

خط اولی گفت : چه شغل شاعرانه ای و حتما زندگی خوشی خواهیم داشت .
در همین لحظه معلم فریاد زد : دو خط موازی هیچ وقت به هم نمی رسند .
و بچه ها تکرار کردند : دو خط موازی هیچ وقت به هم نمی رسند .

دو خط موازی لرزیدند . به هم دیگر نگاه کردند . و خط دومی پقی زد زیر گریه . خط اولی گفت نه این امکان ندارد حتما یک راهی پیدا میشود . خط دومی گفت شنیدی که چه گفتند . هیچ راهی وجود ندارد ما هیچ وقت به هم نمی رسیم و دوباره زد زیر گریه .
خط اولی گفت : نباید ناامید شد . ما از صفحه خارج میشویم و دنیا را زیر پا میگذاریم . بالاخره کسی پیدا میشود که مشکل ما را حل کند .
خط دومی آرام گرفت و آن دو اندوهناک از صفحه کاغذ بیرون خزیدند از زیر کلاس درس گذشتند و وارد حیاط شدند و از آن لحظه به بعد سفرهای دو خط موازی شروع شد .

آنها از دشتها گذشتند ...
از صحراهای سوزان ...
از کوهای بلند ...
از دره های عمیق ...
از دریاها ...
از شهرهای شلوغ ...
سالها گذشت وآنها دانشمندان زیادی را ملاقات کردند .

ریاضی دان به آنها گفت : این محال است .هیچ فرمول ریاضی شما را به هم نخواهد رساند . شما همه چیز را خراب میکنید .

فیزیکدان گفت : بگذارید از همین الان ناامیدتان کنم .اگر می شد قوانین طبیعت را نادیده گرفت ، دیگر دانشی بنام فیزیک وجود نداشت .

پزشک گفت : از من کاری ساخته نیست ، دردتان بی درمان است .

شیمی دان گفت : شما دو عنصر غیر قابل ترکیب هستید . اگر قرار باشد با یکدیگر ترکیب شوید ، همه مواد خواص خود را از دست خواهند داد .

ستاره شناس گفت : شما خودخواه ترین موجودات روی زمین هستید رسیدن شما به هم مساویست با نابودی جهان . دنیا کن فیکون می شود سیارات از مدار خارج میشوند کرات با هم تصادم می کنند نظام دنیا از هم می پاشد . چون شما یک قانون بزرگ را نقض کرده اید .

فیلسوف گفت : متاسفم ... جمع نقیضین محال است .
و بالاخره به کودکی رسیدند کودک فقط سه جمله گفت :

شما به هم می رسید .
نه در دنیای واقعیات .
آن را در دنیای دیگری جستجو کنید .

دو خط موازی او را هم ترک کردند و باز هم به سفرهایشان ادامه دادند .
اما حالا یک چیز داشت در وجودشان شکل می گرفت .
« آنها کم کم میل رسیدن به هم را از دست می دادند »
خط اولی گفت : این بی معنیست .
خط دومی گفت : چی بی معنیست ؟
خط اولی گفت : این که به هم برسیم .
خط دومی گفت : من هم همینطور فکر میکنم و آنها به راهشان ادامه دادند .

یک روز به یک دشت رسیدند . یک نقاش میان سبزه ها ایستاده بود و بر بومش نقاشی میکرد .
خط اولی گفت : بیا وارد آن بوم نقاشی شویم و از این آوارگی نجات پیدا کنیم .
خط دومی گفت : شاید ما هیچوقت نباید از آن صفحه کاغذ بیرون می آمدیم .
خط اولی گفت : در آن بوم نقاشی حتما آرامش خواهیم یافت .
و آن دو وارد دشت شدند و روی دست نقاش رفتند و بعد روی قلمش .

نقاش فکری کرد و قلمش را حرکت داد
و آنها دو ریل قطار شدند که از دشتی می گذشت و آنجا که خورشید سرخ آرام آرام پایین می رفت سر دو خط موازی عاشقانه به هم رسیدند.

نظرات 5 + ارسال نظر
مریم یکشنبه 19 دی‌ماه سال 1389 ساعت 22:14

دو خط موازی مثل 2تا آدم مغرورن که بهم نمیرسن مگر اینکه یکی به خاطر دیگری غرورشو زیر پا بذاره

ولی خودمون رو گول نزنییم دو خط موازی هیچگاه به هم نمیرسن

کیه؟؟؟؟؟؟؟ منم!!!!!!!! سه‌شنبه 21 دی‌ماه سال 1389 ساعت 13:29

از لحنت مشخصه حسابی عاشق شدی.
ای وای بسوزه پدر عشق و عاشقی
حالا بگو طرف کیه واست آستین بالا بزنیم٬میخوایم تا نمردیم شیرینی عروسیتو بخوریم پسر

تو استین بالا بزنی!!!!!!!!!!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خندیدیم

کیه؟؟؟؟؟؟؟؟ منم!!!!!!!!!!!! چهارشنبه 22 دی‌ماه سال 1389 ساعت 12:57

عیب نداره٬خودت آستین بالا بزن٬فقط شیرینیشو به ما برسون بی زحمت....

عامو تو توهم توطئه داری ها
کجایی که بهت شیرینی بدم؟؟؟

کیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ منم!!!!!!!!!!!!!!!۱ جمعه 24 دی‌ماه سال 1389 ساعت 19:10

من زیر سایتم داداش...

نترس عامو از زیر سایه بیا بیرون بینیم کی هستی
کاریییییییت ندارم

جان کلود وندام پنج‌شنبه 30 دی‌ماه سال 1389 ساعت 13:01

خب حالا ۴ روز اومدی دانشگاه عاشق شدی
ولی پسر جان دوخط تو دفترت رسم کن خواهی دید که بعد از نقطه ایی که به هم همرس میشود تا بی نهایت دور ازهم به راه می افتند ثانیه یه ثانیه تابع خط اول تغییر می کند وفاصله شان زیاد وزیاد تر میشود واین ارزشی نداردمن تابع عاشق راarcsin وتابع معشوق راخط x=0میدانم لحظه به لحظه عاشق به دور معشوق پیچ وتاب میخورد مانند گل نیلوفر واین تاابد ادمه دارد جالب اینجاست عاشق میداند به معشوق نخواهد رسید ولی تاابد به دور اومیپیچد ومیپیچد ومی پیچد واین مرا به یاد سخن دکتر شریعتی می اندازد
در دنیا گاهی کسی رادوست داری واوتورا دوست ندارد گاهی کسی تورادوست دارد وتو اورادوست نداری واگی هم اوتورا دوست دارد وهم تو اورا ....ولی به رسم ظالمانه دنیا اولی ودومی شاید به هم برسند ولی سومی هرگز واین تقدیر مقدر روزگار است.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد