دلــــــــــم گرفته ، ای دوست هوای گریه با من
گـــــه از قفس گریزم کجـــــــــــا روم کجا من؟
کجـــــــــــــا روم؟ که راهی به گلشنی نـــــدانم
کــــــــه دیده برگشودم به کنج تنگــــــــــنا، من
نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من نیز
چـــو تخته پاره بر موج،رهــا رهــا رهــا من
ز من هر آنکه او دور چو دل به سینه نزدیک
به من هــــــــر آنکه نـزدیک از او جدا جدا من
نه چشم دل به سویی ، نه بـــــــــاده در سبویی
کــــــه تر کنم گــــــــلویی به یــــــــــاد آشنا من
ز بودنم چه افـــــــــزود؟نبودنم چه کـــــــــاهد؟
کــــــــــه گویدم به پاسخ که زنـده ام چــرا من؟
ستــــــــــاره ها نهفتم در آسمان ابــــــــــــــری
هیییییییییییییییییییی،دلم بد گرفته اما مجتبی جون خودت که میدونی :چه داند آنکه خودش اشتر است(میدونی که منظورم کیه؟)
دوست داشتن رو دوست دارم و دوست داشتنش رو فزونتر.
باشد که لباس فاخری نداشته باشم
باشد که غذای باب طبعی نداشته باشم
نباشد که عشق نداشته باشم.......
جاذبه خاک به ماندن میخواند وآن عهدباطنی به رفتن...عقل به ماندن میخواند وعشق به رفتن
واین هردو را خداوند آفریده تا وجود انسان درآوارگی وحیرت میان عشق وعقل معنا شود
کوروش میگوید:
بودن باکسی که دوستش نداری و نبودن باکسی که دوستش داری همه اش رنج است !!! پس تاهمچون خودنیافتی مثل خدا تنها باش.
ماهیان شهر ما از کوسه ها وحشی ترند
بره های این حوالی گرگ ها را میدرند
سایه از سایه هراسان در میان کوچه ها
زنده ها هم ابروی مرده ها را میبرند
.......
چه لذتی دارد تنهایی...
خیلی شعر قشنگی انتخاب کردی٬من خیلی دوسش دارم٬مخصوصا اگه استاد شجریان بخونه.