شیشه ای می شکند....
یک نفر می پرسد... چرا شیشه شکست؟
مادر می گوید...شاید این رفع بلاست.
یک نفر زمزمه کرد.... باد سرد وحشی مثل یک کودک شیطان آمد.
شیشه پنجره را زود شکست.
کاش آنشب که دلم مثل آن شیشه مغرور شکست عابری خنده کنان می آمد...
تکه ای از آن را بر می داشت مرهمی بر دل تنگم می شد...
اما آنشب دیدم...
هیچ کس هیچ نگفت غصه ام را نشنید....
از خودم می پرسم آیا ارزش قلب من از شیشه پنجره هم کمتر است؟
دل من سخت شکست اما، هیچکس هیچ نگفت و نپرسید چرا؟
و این راز زندگی در این خرابات است که تو میشکنی و کسی از شکسته شدنت دم نمیزند و خوب که بنگری درخواهی یافت که مدعیان رفاقت و دوستی کمر همت به شکستنت بسته اند
میبینم که وبلاگتون داره تعطیل میشه.قدیما فعال تر بودینا
نه جانم فصل امتحاناته و . . .