classmate

همکلاسی

classmate

همکلاسی

به نظرشما خانومها باید برن سربازی؟؟؟

صبحانه:
وا... آقای فرمانده، عسل ندارید؟
چرا کره بو میده؟
بچه‌ها، من این نون رو نمیتونم بخورم، دلم نفع میکنه
آقای فرمانده، پنیر کاله نداری؟ من واسه پوستم باید پنیر کاله بخورم
بعد از صبحانه، نرمش صبحگاه (دیگه تقریبا شده ظهرگاه)
فرمانده: همه سینه خیز، دور پادگان. باید جریمه امروز صبح رو بدید
وا نه، لباسامون خاکی میشه ...
آره، تازه پاره هم میشه ...
وای وای خاک میره تو دهنمون ...
من پسر خواهرم انگلیسه میگه اونجا ...

ناهار
این چیه؟ شوره
تازه، ادویه هم کم داره
فکر کنم سبزی اش نپخته باشه
من که نمی‌خورم، دل درد میگیرم
من هم همینطور چون جوش میزنم
فرمانده: پس بفرمایید خودتون آشپزی کنید!
بله؟ مگه ما اینجا آشپزیم؟ مگه ما کلفتیم؟
برو خودت غذا درست کن
والا، من توخونه واسه شوهرم غذا درست نمی‌کنم، حالا واسه تو ...
چون کسی گرسنه نبود و همه تازه صبحانه خورده بودند، کسی ناهار نخورد
بعد از ناهارفرمانده: کجان اینا؟
معاون: رفتن حمام
فرمانده با لگد درب حمام را باز میکنید و داد میکشد، اما صدای داد او در میان جیغ سربازه‌ها گم میشود...
هوووو.... بی شعور
مگه خودت...
بی آبرو گمشو بیرون...
وای نامحرم...
...
(کل خانم ها به فرمانده فحش میدهند اما.....)

بعد از ظهر
فرمانده: چیه؟ چرا همه نشستید؟
یه دقیقه اجازه بده، خب سمانه جان تو چی میخوری؟
جوجه بدون برنج
رژیمی عزیزم؟
آره، راستی ماست موسیر هم اگه داره بده میخوام شب ماسک بزنم.
شب در آسایشگاهیک خانم بدو بدو میاد پیش فرمانده و میگه: جناب فرمانده، از دست ما ناراحتین؟
فرمانده: بله بسیار زیاد!
خب حالا واسه اینکه دوباره دوست بشیم بیایید تو آسایشگاه داره سریال فرار از زندان رو نشون میده، همه با هم ببینیم
فرمانده: برید بخوابید!! الان وقت خوابه!!
فرمانده میره تو آسایشگاه:وا...عجب بی شعوری هستی ها، در بزن بعد بیا تو
راست میگه دیگه، یه یااللهی چیزی بگو
فرمانده: بلندشید برید بخوابید!
همه غرغر کنان رفتند جز 2 نفر که روبرو هم نشسته اند
فرمانده: ببینم چیکار میکنید؟
واستا ناخونای پای فری جون لاکش تموم بشه بعد میریم.
آره نسیم جون؛
فرمانده: به من میگی فری؟؟ سرباز! بندازش انفرادی.
سرباز: آخه گناه داره، طفلکی
مهشید: ما اومدیم سربازی یا زندان! عجبا!

حالا به نظر شما خانمها باید برن سربازی؟؟؟؟؟

بهار

در پس این روز های فصل بهار برگها در هجوم پاییزاند. 

زرد ها روی شاخه می مانند سبزها روی خاک میریزند. 

جای عطر گل عقاقی و یاس بوی خون در فضای این شهر است.بوی احساس و سر بلندی اوج با تمام درختان قهر است. 

از کف هر سنگ فرش هر کوچه خون نا حق لاله را شستند غافل از اینکه در تمامی شهر سروها جای لاله ها رستند. 

شب به شب رویی شاخه هر سرو قمری و چلچله هم آواز است بانگ الله اکبر از هر سو نغمه ساز است و نغمه پرداز است هر دهانی که بوی گل میداد دوختندش به نوک سوزن ها بوی گل شد گلاب و جاری گذشت از دو چشم خمار سوسن ها. 

ناله ی پر شرار مرغ سحر معنی اش ارتدال و بی دینی است در زمستان ذوق اندیشه سبز بودن چه جرم سنگی است. 

ساقه هایی که سبز تر بودن سرخ گشته و به خاک غلتید اندباقی ساقه ها از این ماتم برگ های سیاه پوشیدند.

ای کاش...

  تقدیم به روح متعالی دکتر غریب

شعر زیبای حمید مصدق و پاسخ زیبای فروغ فرخزاد به او

 

حمید شروع کرد و گفت :

تو به من خندیدی

 و نمی دانستی

من به چه دلهره از باغچه همسایه

 سیب را دزدیدم

باغبان از پی من تند دوید

سیب را دست تو دید

غضب آلود به من کرد نگاه

سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک

و تو رفتی و هنوز،

سالهاست که در گوش من آرام ،

                                              آرام

خش خش گام تو تکرار کنان ،

می دهد آزارم

و من اندیشه کنان

غرق در این پندارم

که چرا ،

       -  خانه کوچک ما

                             سیب نداشت

و فروغ پاسخ می گوید :

من به تو خندیدم

چون که می دانستم

تو به چه دلهره از باغچه همسایه

 سیب را دزدیدی

پدرم از پی تو تند دوید

و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه

پدر پیر من است

من به تو خندیدم

تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم

بغض چشمان تو لیک

 لرزه انداخت به دستان من و

سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک

دل من گفت: برو

چون نمی خواست به خاطر بسپارد ،

 گریه تلخ تو را

و من رفتم و هنوز ،

 سالهاست که در ذهن من آرام ،

                                            آرام

حیرت و بغض تو تکرار کنان ،

می دهد آزارم

و من اندیشه کنان

 غرق در این پندارم

که چه می شد اگر ،

   -  باغچه خانه ما

                       سیب نداشت