classmate

همکلاسی

classmate

همکلاسی

روشنایی (نوشته ولادیمیر کارولنکو)

سالها پیش در یک شب سرد و تاریک پاییزی با یک کرجی (Korji) از روی رودخانه ترسناکی در سیبری عبور می کردم. از پیچ رودخانه که می گذشتم از ورای شبح مبهم کوههای اطراف، نور خیره کننده ای به چشمم خورد. نور محسور کننده جذاب بود و کاملاً نزدیک به نظر می رسید. با خوشحالی فریاد زدم: «خدا را شکر، به مقصد رسیدیم»
کرجی بان صورتش را برگرداند، به نقطه نورانی خیره شد و با بی تفاوتی گفت: «خیلی دور است!» و سرگرم پارو زدن شد.
بی تفاوتی کرجی بان آزارم داد؛ نمی توانستم حرف او را باور کنم، زیرا روشنایی بسیار نزدیک به نظر می رسید بطوری که تیرگی و ظلمت شب را شکافته و شعاع آن تا دل تیرگیها نفوذ کرده بود. اما بعد دریافتم که حق با کرجی بان بود. او درست گفته بود. در حقیقت روشنایی بسیار دورتر از آن بود که من پنداشته بودم.
این از ویژگیهای روشنایی شبانه است که وقتی از میان تاریکی می درخشند شعاع نورانیشان، نویدبخش و امیدوارکننده است. انگار به مقصد نزدیک شده ایم! و وقتی با قایق سفر می کنیم انسان فکر می کند که مختصری تلاش کند و با سرعت بیشتری پارو بزند، به پایان سفر خواهد رسید؛ در حالی که روشنایی بسیار بسیار دور است و برای وصول به مقصد راهی طولانی در پیش است!

آن شب نیز سفر ما روی آبهای نیلگون رودخانه همچنان ادامه داشت؛ راهی بی پایام که گویی هرگز به انتها نمی رسد. پرتگاههای هولناک و صخرههای عظیم از برابر چشمانمان رژه می رفتند، نزدیکمان می آمدند، دور می شدند و سپس پشت سرمان در ظلمت بی پایان سقوط می کردند و بلافاصله از نظر ناپدید می شدند. ولی نور خیره کننده همچنان می درخشید و پرتو درخشان آن به مسافران خسته، بشارت می داد که مقصد نزدیک است؛ در حالی که هنوز راه زیادی در پیش بود و این روشنایی قریب و در عین حال دلگرم کننده، در ظلمت شب، از مکانی دور دست همچنان پرتو افشانی می کرد.
اکنون نیز گاهی بیاد آن شب تاریک و آن رودخانه خطرناک می افتم که در بستر صخره ای، خود آرامیده بود و به یاد آن روشنایی دور دست که فریبم داده بود.
در زندگی من و دیگران، بسیاری روشناییها از این دسته چه در گذشته و چه در حال و آینده، همه ما را با نوید نزدیکی مقصد امیدوار کرده و خواهد کرد ولی زندگی ما مانند همان رود تیره در بستر ترسناک صخره ای خود جاری است و امید همان پرتو نویدبخش است که نزدیک می نماید؛ ولی در دور دستهایی واقع است که برای رسیدن به آن باید راه دور و درازی پیمود و با تلاش و کوشش همچنان به پارو زدن ادامه داد. و هنوز . . . هنوز هم روشنایی ها در آن دور دستها در برابر ماست!

در یک جزیره سر سبز و خرم، صفات نیکو و پلید انسان با هم زندگی می کردند؛ صفاتی چون: دانایی، غرور، ثروت، شهوت، عشق و . . . .
در روزی از روزها، دانایی همه صفات را در یک جا جمع کرد و گفت قرار است سیل عظیمی در جزیره جاری شود و هر کس لوازم ضروری خود را بر دارد و در قایقش بگذارد و آماده سیل شود. همه این کار را کردند و باران شدیدی شروع به باریدن کرد و سیل بزرگی براه افتاد. همه در قایق خودشان بودند تا اینکه صدای غرق شدن و کمک خواستن یکی از صفات آمد. آن صفت، محبت بود. عشق بیدرنگ به کمک محبت شتافت و قایق خود را در اختیار محبت گذاشت ولی چون قایق جای یک نفر را بیشتر نداشت، محبت سوار شد و عشق در سیل گیر افتاد. به دور و بر خود نگاه کرد و ثروت را در نزدیکی خود دید؛ از او کمک خواست، ولی ثروت در پاسخ گفت: آنقدر طلا و جواهر در قایق دارم که دیگر جایی برای تو نیست و قایق سنگین است.
عشق ناامیدانه به اطراف نگریست؛ غرور را دید و از او کمک خواست. غرور در جوابش گفت: تو خیس هستی و اگر من به تو کمک نمایم، خود و قایقم خیس می شویم. آب همینطور بالا می آمد و عشق بیشتر در آب فرو می رفت. دانایی و بقیه در دوردست بودن و کسی صدای عشق را نمی شنید تا اینکه شهوت به نزدیکی عشق رسید. عشق از او کمک خواست ولی شهوت گفت: چندین سال است که منتظر چنین لحظه ای بودم تا از بین رفتن تو را ببینم. هر جا که تو بودی جایی برای من نبود و همیشه تو برتر از من و موجب تحقیر من بودی.
عشق دیگر ناامید از زندگی آنقدر آب خورد که از حال رفت. وقتی چشم باز کرد دیگر از سیل خبری نبود و خود را در خانه دانایی یافت. دانایی به او گفت: الان دو روز است که بیهوشی. سیل تمام شد و آرامش به جایزه بازگشته است.عشق بدون توجه به این حرفها در پی این بود که بداند چه کسی نجاتش داده است. از دانایی پرسید و دانایی در جوابش گفت:زمان تو را نجات داده. آری فقط زمان است که می تواند عظمت و جلال عشق را درک کند.

دیروز شیطان را دیدم. در حوالی میدان، بساطش را پهن کرده بود. فریب می فروخت. مردم دورش جمع شده بودند، هیاهو می کردند و هم می زدند و بیشتر می خواستند. توی بساطش همه چیز بود: غرور، حرص، دروغ، خیانت، جاه طلبی و . . .
هرکس چیزی می خرید و در ازایش چیزی می داد. بعضی ها تکه ای از قلبشان را می دادند و بعضی ها پاره ای از روحشان را. بعضی ها ایمانشان را می دادند و بعضی ها آزادگیشان را. شیطان می خندید و دهانش بوی بد گند جهنم می داد. حالم را بهم می زد. دلم می خواست همه نفرتم را توی صورتش تف کنم. انگار ذهنم را خواند، موذیانه خندید و گفت: من کاری با کسی ندارم، فقط گوشه ای بساطم را پهن کرده ام و آرام نجوا می کنم؛ نه قیل و قال می کنم و نه کسی را مجبور می کنم از من چیزی بخرد. می بینی؟ آدمها خودشان دور من جمع شده اند. جوابش را ندادم. آن وقت سرش را نزدیکتر آورد و گفت: البته تو با اینها فرق می کنی. تو زیرکی و مؤمن. زیرکی و ایمان، آدم را نجات می دهدو اینها ساده اند و گرسنه. بجای هر چیز فریب می خورند.
از شیطان بدم می آمد. اما حرفهایش شیرین بود. گذاشتم که حرف بزند و او هی گفت و گفت و گفت. ساعتها کانر بساطش نشستم تا اینکه چشمم به جعبه عبادت افتاد که لا به لای چیزهای دیگر بود. دور از چشم شیطان آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم. با خودم گفتم بگذار یکبار هم که شده کسی، چیزی از شیطان بدزدد. بگذار یکبار هم او فریب بخورد. به خانه آمدم و در کوچک جعبه عبادت را باز کردم. توی آن اما جز غرور چیزی نبود. جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت. فریب خورده بودم، فریب.
دستم را روی قلبم گذاشتم، نبود! فهمیدم که آن را کنار بساط شیطان جا گذاشتم. تمام راه را دویدم. تمام راه لعنتش کردم. تمام راه خدا خدا کردم. می خواستم یقه نامردش را بگیرم. عبادت دروغینش را توی سرش بکوبم و قلبم را پس بگیرم. به میدان رسیدم، اما شیطان نبود. آن وقت نشستم و های های گریه کردم. اشکهایم تمام شد. بلند شدم تا بی دلی ام را با خود ببرم که ناگهان صدایی شنیدم، صدای قلبم بود.
و همانجا بی اختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدن، به شکرانه قلبی که پیدا شده بود.

the end

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد